منوی اصلی
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
وصیت شهدا
وصیت شهدا
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
نویسندگان
لوگوی دوستان
امکانات دیگر



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 72
بازدید دیروز : 29
بازدید هفته : 72
بازدید ماه : 125
بازدید کل : 13986
تعداد مطالب : 161
تعداد نظرات : 84
تعداد آنلاین : 1

Alternative content




داستان روزانه

فال انبیاء




ابر برچسب ها
طنز (13) ,  جالب (5) ,  داستان (5) ,  پسر (4) ,  اشتغال (3) ,  احمدی (3) ,  وزیر (3) ,  جلیلی (3) ,  رضایی (3) ,  احمدی مشایی (3) ,  عارف و (3) ,  شعر (3) ,  رزمنده (3) ,  قلب (3) ,  اسلام (2) , 

  پسری با پدرش در رختخواب

    درد ودل می کرد با چشمی پر آب

 

    گفت :بابا حالم اصلا ً خوب نیست

    زندگی از بهر من مطلوب نیست

 

     گو چه خاکی را بریزم توی سر

    روی دستت باد کردم ای پدر

 

     سن من از 26 افزون شده

    دل میان سینه غرق خون شده

 

    هیچکس لیلای این مجنون نشد

    همسری از بهر من مفتون نشد

 

    غم میان سینه شد انباشته

    بوی ترشی خانه را برداشته

 

    پدرش چون حرف هایش را شنفت

    خنده بر لب آمدش آهسته گفت

 

    پسرم بخت تو هم وا می شود

    غنچه ی عشقت شکوفا می شود

 

    غصه ها را از وجودت دور کن

    این همه دختر یکی را تور کن

 

    گفت آن دم :پدر محبوب من

    ای رفیق مهربان و خوب من

 

    گفته ام با دوستانم بارها

    من بدم می آید از این کارها

 

    در خیابان یا میان کوچه ها

    سر به زیر و چشم پاکم هر کجا

 

    کی نگاهی می کنم بر دختران

    مغز خر خوردم مگر چون دیگران؟

 

    غیر از آن روزی که گشتم همسفر

    با شهین و مهرخ و ایضاً سحر

 

    با سه تا شان رفته بودیم سینما

    بگذریم از ما بقیه ماجرا

 

    یک سری ، بر گل پری عاشق شدم

    او خرم کرد، وانگهی فارغ شدم

 

    یک دو ماهی یار من بود و پرید

    قلب من از عشق او خیری ندید

 

    آزیتای حاج قلی اصغر شله

    یک زمانی عاشقش گشتم بله

 

    بعد اوهم یار من آن یاس بود

    دختری زیبا و پر احساس بود

 

    بعد از این احساسی پر ادعا

    شد رفیق من کمی هم المیرا

 

    بعد او هم عاشق مینا شدم

    بعد مینا عاشق تینا شدم

 

    بعد تینا عاشق سارا شدم

    بعد سارا عاشق لعیا شدم

 

    پدرش آمد میان حرف او

    گفت ساکت شو دیگر فتنه جو

 

    گرچه من هم در زمان بی زنی

    روز و شب بودم به فکر یک زنی

 

    لیک جز آنکه بداری مادری

    دل نمی دادم به هر جور دختری

 

    خاک عالم بر سرت، خیلی بدی

    واقعا ً که پوز بابا را زدی

 

 

 





برچسب ها : طنز, شعر, ترشیده,
توسط : mostafa hosseinpour |  

هیچ دانی نازنینم می توانی / راحت اسرار سعادت را بدانی

رمز خوشبختی انسان نسیت جز این / مهربانی ، مهربانی ، مهربانی . . .

*********اس ام اس مهربانی*********

هیچ ثروتی بالاتر از مهربانی نیست ، یادت باشه تو خیلی ثروتمندی

یه خورده از ثروتت رو هم به ما بدی چی میشه آخه !؟

*********اس ام اس مهربانی*********

تو همان مهربانی هستی؟! یا مهربانی همان توست؟!

نمی دانم

می دانم بی شک با هم نسبت نزدیکی دارید  . . .

*********اس ام اس مهربانی*********

مهربانی نقش هر نقاش نیست / هر که نقشی را کشید نقاش نیست

نقش را نقاش معنا میدهد / مهربانی نقش یار است حیف که یار نقاش نیست . . .

*********اس ام اس مهربانی*********

ایمان داشته باش که کمترین مهربانی ها از ضعیفترین حافظه ها پاک نمیشوند

پس چگونه فراموش خواهی شد تو که پیشه ات مهربانی است . . . ؟

*********اس ام اس مهربانی*********

مهربانی باغ سبزی است که از روزنه پنجره ها باید دید

مهربانم مگذار لحظه ای روزنه پنجره ها بسته شود . . .

*********اس ام اس مهربانی*********

حالا که آمده ای ، چترت را ببند

در ایوان این خانه جز مهربانی نمی بارد . . .

*********اس ام اس مهربانی*********

بی وفایی کن وفایت میکنند با وفا باشی خیانت میکنند

مهربانی گر چه آیینه ی خوشیست مهربان باشی رهایت میکنند . . .

*********اس ام اس مهربانی*********

کاش میشد بر جدایی خشم کرد / شاخه های نسترن را با تواضع پخش کرد

کاش میشد خانه ای از مهر ساخت / مهربانی را در آن سرمشق کرد . . .

*********اس ام اس مهربانی*********

در مهربانی همچون باران باش که در ترنمش علف هرز و گل سرخ یکیست . . .

*********اس ام اس مهربانی*********

مهربانی زبانی است که :

برای کور دیدنی ، برای  کر شنیدنی ، و برای لال  گفتنی است . . .

*********اس ام اس مهربانی*********

مهربانی تزئین لحظه هاست

برای مهربانیت جوابی جز دوست داشتن ندارم . . .

*********اس ام اس مهربانی*********

عشق را رنگ آبی زدم، دوست داشتن را قرمز، نامردی را سیاه، دروغ را سفید،

ولی نمی دانم چرا به تو که میرسم نمی دانم مهربانی چه رنگی است . . .؟

*********اس ام اس مهربانی*********

مهربونیات زیاده که هنوز خوب و صبوری / مثل یک حس قشنگی حتی وقتی خیلی دوری . . .

*********اس ام اس مهربانی*********

یادمان باشد از امروز جفایی نکنیم، یا که در خویش شکستیم صدایی نکنیم

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند، طلب عشق به هر بی سروپایی نکنیم

مهربانی صفت بارز عشاق خداست، یادمان باشد از این کار ابایی نکنیم.

*********اس ام اس مهربانی*********

چه کسی رسد به پایت ز محبت و صفایت / به خدا ز مهربانی در جهان یگانه هستی . . .

*********اس ام اس مهربانی*********

کاش هرگز در محبت شک نبود / تک سوار مهربانی تک نبود

کاش بر لوحی که بر جان و دل است / واژه تلخ خیانت حک نبود . .

 

 

 





برچسب ها : اس ام اس, مهربانی, عارفانه,
توسط : mostafa hosseinpour |  

یاد آن روزی که بودم اولی

    ناز و طناز و عزیز و فلفلی

 

 

    شاه خانه بودم و با داد و دود

    هر چه را میخواستم آماده بود

 

 

    وای از آن روزی که آمد دومی

    نق نقو و بد ادا و قم قمی

 

 

    من وزیر گشتم و افتادم زجا

    دومی به جای من گردید شاه

 

 

    تا به خود آیم و خودداری کنم

    سومی آمد و او شد خواهرم

 

 

    دختری زیبا و خوش رو مثل ماه

    من و داداشم کشیدیم سوز و اه

 

 

    جای سبزی و گل در زندگی

    سر رسید از گرد راه چهارمی

 

 

    دیگر آن خانه برایم تنگ شد

    سبزی گل در نگاهم سنگ شد

 

 

    داشتم میکردم عادت ناگهان

    پنجمی هم پا گشود بر این جهان

 

 

    گر چه بهر سوختن ۵ تن کافی نبود

    ششمی هیزم شد و ما مثل دود

 

 

    ناصر و منصور و شهناز و شهین احمد و فرهاد ...

    هفتم مهین خانمان گردید در هم بر همی

 

 

    سه قلو شد هشتمی و نهمی و دهمی

    ای امان و ای امان و ای امان ای امان از دست بابا و مامان

 

 

    مادرم شد بار دیگر حامله

    این که آید تیم فوتبال کامله

 

 

    ناصر و منصور و شهناز و شهین

    احمد و فرهاد و مهناز و مهین

 

 

    علیمردان خان گل و معصومه جان

    آخری هم میشود دروازه بان !!!!

 

 





برچسب ها : طنز, جک, باحال,
توسط : mostafa hosseinpour |  

یک هفته است رسیده ام. خیلی سرد است. باید عادت کنم، وگرنه همین سه چهار ماه هم سخت می‌گذرد. نزدیک مرز است. گفته بودم، اما فکر نمی‌کردم به این نزدیکی باشد. این کوه های سفید روبه رو را که رد کنی می‌افتی وسط کرکوک. آدم های کم حرفی هستند. گرم نمی‌گیرند. سرایدار بهداری فارسی بلد نیست. همان روز اول؛ سرصبح، ناغافل آمد بالای سرم. اسمش کریم است. جثه‌ی ریزی دارد. زبانش هم بفهمی نفهمی می‌گیرد. خواب بودم که دیدم یکی شانه هام را تکان می‌ دهد. گفتم:« بله؟ چیزی می‌خواستی؟»

به کردی چیزهایی گفت که نفهمیدم. گفتم: «فارسی بلد نیستی؟» بعد یک دفعه غیبش زد.

شب ها کتری را پر می‌کنم، می‌گذارم روی آتش دان این بخاری ارج قدیمی. به نصیحت صلاح. همانی که از پاوه مسافر می‌آورد این جا و می‌برد.

وسایلم را که زمین گذاشت، بخاری را روشن کرد. گفت: «آب گرم هم درست کن برای خودت. نباشد یخ میِ‌زنی»

آب را ولرم نکرده بودم که صدای داد و هوارش را شنیدم. شسته نشسته از توالت زدم بیرون. لنگه ی در را چسبیده بود و داد می‌زد. یک پسر بچه‌ی هفت هشت ساله هم کنارش.

گفتم: «ها؟ چته؟»

ادامه داستان در ادامه مطلب...



ادامه مطلب

برچسب ها : داستان کوتاه جالب,
توسط : mostafa hosseinpour |  

سلام دوستایه خوبم یه سری جمله با توجه به دیدگاه بیشتر آدما و حاله آدما تو شرایط مختلف گذاشتم

 

امیدوارم سرسرکی نگذرید و کمی فکر کنید

 

لطفا تا ته رو بخونید و فکر کنید

 

موفق باشید.

 

 





برچسب ها : جالب, روانشناسی, خواندنی,
توسط : mostafa hosseinpour |  

در فولكلور آلمان ، قصه ای هست كه این چنین بیان می شود :

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.

متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یك دزد راه می رود ، مثل دزدی كه می خواهد چیزی را پنهان كند ، پچ پچ می كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضی برود و شكایت كند.

اما همین كه وارد خانه شد ، تبرش را پیدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می كند!

پائلو کوئیلو

همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!

 





برچسب ها : آلمان, داستان, همسایه,
توسط : mostafa hosseinpour |  

 

کچل باشی، بری بالای شهر میگن مد روزه، بری مرکز شهر میگن سربازی، بری پایین شهر میگن زندانی بودی، این همه تفاوت توی شعاع 20 کیلومتر...!!!

 

***********************

 

یعنی فقط کافیه تو خونتون بفهمن که امتحان دارین، اونوقت بخوای بری توالتم میگن کجا؟؟؟ مگه تو امتحان نداری؟؟؟

 

***********************

 

میازار موری که دانه کش است... در مورد مورچه ای که دانه همراه اش نیست فتوایی صادر نشده می توانید بیازارید...!!!

 

***********************

 

تلویزیون داره سیرک نشون میده که چهارتا گاو میان از رو طناب میپرن و میرن! مامانم یه نگاه به تلویزیون میندازه و بعدش یه نگاه به من! میگه : اینا گاو تربیت کردن ما هنوز تو تربیت تو موندیم...!!!

 

***********************

 

جاتون خالی دیشب رفته بودم شهر بازی و فقط به یه نتیجه رسیدم: توی شهر بازی تو بعضی از این وسایل بازیش باید یه دکمه ی "غلط کردم" هم بزارن...!!!

 

***********************

 

تا حالا دقت کردی وقتی کباب با برنج میخوریم 90% حواسمون به اینه که هردوتاش باهم تموم شه..!!!

 

***********************

 

تا حالا دقت کردین لذتی که در پرت کردن شلوار گوشه اتاق هست، تو زدنش به چوب لباسی‎ ‎نیست ...!!!

 

***********************

 

بابام اومده تو اتاقم میگه: اینترنت قطعه؟؟؟ میگم: نه چرا قطع باشه!؟ میگه: آخه دیدم داری درس میخونی...!!!





برچسب ها : طنز, بخون, بخند,
توسط : mostafa hosseinpour |  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

***اعتراف می کنم یه بار از مسیری پیاده داشتم می رفتم خونه دوستم، رسیدم سر کوچشون دیدم ورود ممنوعه. رفتم از یه چهارراه بالاتر دور زدم از سر کوچشون وارد شدم!

 

***اعتراف میکنم نصفه شبی وسط کویر چادر زدیم بهم گفت به آسمون نگاه کن ببین چی می بینی؟ گفتم یه آسمون ستاره گفت خوب یعنی چی؟ من که نمیخواستم کم بیارم گفتم از چه جهتی؟ فلسفی، نجوم یا علمی؟ گفت احمق جان چادرمون و دزدیدن!!!!

 

***داشتم به همسرم اس ام اس میدادم که عروسک خوشگله من کجاست؟ اشتباهی به بابام دادم. جواب داد من چه میدونم خرسه گنده؟ الان بچت باید عروسک بازی کنه!!!!!!!!

 

***اعتراف یكی از دوستان : مامان بزرگ خدا بیامرز ما تو 95 سالگی فوت کرد .صبح روزی که مامان بزرگم فوت کرده بود همه دور جنازش نشسته بودیم و همه داشتن گریه میکردن.. جمعیتم زیاد بود ... منو داداشمم تو بغل هم داشتیم گریه میکردیم .... اشک فراوون بود و خلاصه جو گریه بود ... یهو دختر خالم که تازه رسیده بود اومد تو حیاط و با جدیت داد کشید : مامان بزرگ زود رفتی ... یهو کل خونه رفت رو هوا ...حالا خندمون قطع نمیشد

 

***اعتراف میکنم سوم دبستان که بودم یه روز معلممون مدرسه نیومد منم ظهرش رفتم در خونشون که یه کوچه بالاتر از ما بود تکلیف شبمو ازش گرفتم.

 

***اعتراف میکنم بچه که بودم..جو گیر بودم نماز بخونم....بعد چادر گل منگولیمو میذاشتم مهرم میذاشتم رو به قبله وا میستادم شروع میکردم به نماز خوندن...اما جای سوره ها شعر کلاه قرمزیو می خوندم....>>>آقای راننده...آقای راننده...یالا بزن توو دنده...!!

 

***اعتراف میکنم به عنوان 1 مهندس میخواستم دیوار رو سوراخ کنم، شک داشتم که از زیر جایی که میخوام سوراخ کنم سیم برق رد شده باشه، واسه اینکه برق نگیرتم فیوز رو قطع کردم، تازه وقتی دیدم دریل کار نمیکنه کلی غصه خوردم که دریل سوخت!!

 

***اعتراف میكنم بچه كه بودم با دختر و پسر خاله هام لباس كهنه میپوشیدیم میرفتیم گدایی با درامدش بستنی میگرفتیم كه همسایمون مارو لو داد و كتك خوردیم!!





برچسب ها : اعتراف, همسایه, طنز,
توسط : mostafa hosseinpour |  

یه وقتایی... حتی حوصله ی خودتم نداری چه برسه به دیگران!


یه وقتایی... هیشکی حوصله ی خودشم نداره، چه برسه به تو!


یه وقتایی... همه ازت انتظار دارن که درکشون کنی، اما کَسی تو رو درک نمیکنه!


یه وقتایی...از همه انتظار داری که درکت کنن، اما تو کَسی رو درک نمیکنی!


یه وقتایی... یکی از تو خوشش میاد اما تو نه!


یه وقتایی... هم، تو از یکی خوشِت میاد اما اون نه!


یه وقتایی...حرفِ دلت رو به هزاران نفر میتونی بگی الّا به یه نفر..


یه وقتایی... حرفِ دلت رو به هیشکی نمیتونی بگی جز به یه نفر.!


یه وقتایی... فقط به حرفِ خودت میتونی اعتماد کنی نه دیگران!


یه وقتایی... به حرفِ همه میتونی اعتماد کنی جز حرف خودت!
و اینکه
یه وقتایی... با یه لبخند کوچیک میشه سر و تهِ یه قضیه رو هَم آورد..
همینطور که یه وقتایی با یه لبخندِ کوچیک میشه اوضاع رو خراب تر از اونی که هست کرد!

 

"پس لبخند بزن، شاید فردا روزِ بدتری باشه..."

 





برچسب ها : لبخند, مفید, وقت هایی,
توسط : mostafa hosseinpour |  

مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، ‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.

من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.


مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، ‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.

برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ ‌دلم می‌خواهد تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم...
یا... نمی‌دانم...

کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.

خب راست می‌گویم دیگر . نه؟
پدرم می‌گوید:‌ قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...

قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است. برای همیشه ...

خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم اما...

اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...

خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.

پس، همین کار را کردم.


بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...

فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:


برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...


فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟

اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟
دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف!
با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند...


من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت...


دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...

 





برچسب ها : قلب, کوچک, داستان,
توسط : mostafa hosseinpour |  

 

اگر طالب زندگی خلاق‌تر و نشاط‌ آورتری هستید، باید گاه تأمل و روی سخنان حکمت‌آمیز بزرگان دقت کنید؛ سخنانی که با گذشت زمان، رنگ کهنگی به خود نمی‌گیرند و می‌توانند نسل‌های متعددی را به پیش ببرند. اینشتین در سال ۱۸۷۹ زاده شد، اما سخنان او تا به امروز معتبر باقی مانده‌اند.

در اینجا با هم شش سخن قصار اینشتین را با هم مرور می‌کنیم:

۱- از گذشته بیاموز، برای امروز زندگی کن، به امید فردا باش.
سخن زیبایی است، ممکن است این حرف را پیش از این هم شنیده باشید، نوع بشر این توانایی تفکر را دارد و می‌تواند حتی لحظه آغاز خلقت و «بیگ بنگ» را با نگاه به کرانه‌های دنیا ببیند، اما در عالم عمل، نگاه خردمندانه به گذشته در جهت درس گرفتن برای زندگی موفق در روز، صورت نمی‌گیرد، بسیاری از ما در آینده‌های نامحتمل زندگی می‌کنیم و چیزی را که هم‌اینک در روبروی ماست، از دست می‌دهیم.

۲- مطرح کردن پرسش‌ها و احتمالات تازه و مشاهده کردن مشکلات قدیمی از زاویه دید تازه، نیازمند تخیل خلاق است و باعث پیشرفت‌های حقیقی در دانش می‌شود.
وقتی من در دبستان بودم موفقیت در گرو گفتن پاسخ‌ درست سؤالات بود، هر سوال تنها یک پاسخ درست داشت و بس. اما با گذشت زمان رفته رفته متوجه شدم که خیلی از سؤالات یک پاسخ ندارند و «یک تعداد» پاسخ «احتمالی» دارند.
از همین رو، شیفته این شدم که به مسائل به صورت طیف و نه یک رنگ واحد نگاه کنم و دیگر ابهام پیرامون آنها آزارم نمی‌دهند. تصور می‌کنم که اینشتین از طریق فیزیک کوانتوم و سخنان خردمندانه‌اش خیلی‌ها را به این سمت سوق داده است.

۳- مهم‌ترین تلاش بشر، کوشش در جهت حفظ اخلاقیات در اعمالش بوده است، توازن داخلی ما و حتی وجودمان به این امر بستگی دارد. فقط اخلاق در اعمالمان است که به زندگی‌مان زیبایی و بزرگی می‌بخشد.

هر گاه به زندگی عادی خودمان و یا کارنامه زندگی افراد بزرگ تاریخ، صاحبان شرکت‌های بزرگ و یا ورزشکاران نامی نگاه کنیم، به این نتیجه می‌رسیم که فقط دسته‌ای از آنها که اخلاق را در کار و رقابت با دیگران رعایت کرده‌اند، در ذهنمان، تصویری نیکو دارند. افراد جاه‌طلب، ساعی و نابغه زیاد پیدا می‌شوند، اما فقط آنهایی که این استعداد را با حفظ اخلاق به کار می‌گیرند، شایسته ماندگار شدن همیشگی را در ذهن ما دارند.

۴- کل زندگی در واقع یک رشته انتخاب است. ببینید که چه تعداد زیادی از مردم پیدا می‌شوند که در عادات روزانه‌شان به دام افتاده‌اند، آنها گیج و هراسناک و نامتمایز به نظر می‌آیند. برای یک زندگی بهتر باید شیوه زندگی‌مان را انتخاب کنیم.

گرچه ممکن است همیشه و همه جا حق انتخاب وجود نداشته باشد و این حق گاهی از ما سلب شود، اما اگر خوب به زندگی‌تان نگاه کنید می‌بینید که شما می‌توانسته‌اید در برهه‌هایی انتخاب‌های بهتری داشته باشید، اما به دلایلی خود را سرکوب کرده‌اید:
    - انتخاب شیوه صرف کردن وقت آزادتان
    - انتخاب داشتن زندگی‌ای سالم و رسیدن به تناسب اندام یا شکم‌پرست بودن
    - انتخاب اینکه کار کنید یا به مسافرت بروید
    - انتخاب اینکه محل زندگی خودتان را تغییر بدهید یا سال‌های سال با دریغ و درد در جایی که درکتان نمی‌کنند و به شعورتان توهین می‌کنند، زندگی کنید.
    - انتخاب اینکه ظرفیت‌های فکری و استعدادهایتان را عملی کنید یا باعث هرز رفتن آنها بشوید و به کارهای تکراری غیرخلاق خو کنید.

بله! زندگی همه‌اش انتخاب است.

۵- واقعا دیوانگی است که یک کار را بارها و بارها تکرار کنید و انتظار نتایج متفاوتی داشته باشید.

ترجمه فارسی‌ این حرف این می‌شود «آزموده را آزمودن خطاست!»
این سخن بدیهی به نظر می‌رسد، اما در مقام عمل بیشتر مردم پیرامون ما هر روز به صورت‌های مختلف ابراز شگفتی می‌کنند که چرا با وجود اینکه رفتار و کاری را با پشتکار ادامه می‌دهند، تغییری مشاهده نمی‌کنند، سخن قصار دیگری وجود دارد که می‌گوید:

«جهان‌های نو وقتی زاده می‌شوند که طرح‌ها و قالب‌های کنونی در هم بشکنند.»

اگر یک جامعه به طرح‌ها، تفکرات و عادات قدیمی خود ادامه بدهد، نباید انتظار «تغییر» داشته باشد.

۶- دو شیوه برای گذران زندگی وجود دارد. اینکه تصور کنید هیچ معجزه‌ای وجود ندارد و اینکه هر چیزی را در حکم معجزه بپندارید.

زندگی ما ، خود یک معجزه تکراریست. ما به یاری حیات مدام و هماهنگ ۱۰۰ میلیارد سلول بدنمان در سیاره‌ای خُرد در پهنه گیتی که نظمی ظریف دارد، زندگی می‌کنیم. ما می‌توانیم با کالبدمان زیبایی را درک کنیم، تنفس کنیم، یک تماس محبت‌آمیز را احساس کنیم، گلی را ببوییم، فکر کنیم و دیگران را شفا بدهیم، پس زاویه دید خود را عوض کنید و به نیمه پر لیوان بنگرید.

در پایان به سبک برخی نوشته‌های سایت‌ها و وبلاگ‌های خارجی و یا محصولاتی مثل DVDها و بلوری‌ها، دوست دارم یک جایزه اضافی یا Bonus به شما بدهم!

معمولا صاحبان صنایع بزرگ «واقعی»، یعنی آنهایی که با عینی کردن باشکوه تخیلاتی که در ابتدای امر هیچ کس اهمیتی به آنها نمی‌داد، حرف‌ها و پندهای زیادی برای گفتن دارند.

رئیس شرکت آمازون -جف بزوس- یکی از همین افراد است، او چند وقت پیش در بازدیدی از دفتر سایت ۳۷signals حرف‌های جالبی زد:

افرادی که همیشه در طول زمان حق به آنها داده می‌شود، آنهایی هستند که به صورت پیوسته تفکرشان را تغییر می‌دهند. بزوس اصلا فکر نمی‌کند که ثبات فکری زیاد، خصیصه مثبتی باشد. او تصور می‌کند که اگر شما فردا ایده‌ای داشته‌ باشید که در تناقض با ایده امروزتان باشد، ذهن بیماری ندارید.

از دید او باهوش‌ترین آدم‌ها کسانی هستند که به طور پیوسته در شناختشان از پیرامون تجدید نظر می‌کنند و به مشکلاتی که قبلا تصور می‌شد که پاسخی واحد برای آنها یافته‌اند، دوباره نگاه می‌کنند. این افراد، به صورت پیوسته، از زوایای مختلفی به مسائل می نکرند، ایده‌های جدید مطرح می‌کنند، در «نباید»های خود تجدید نظر می‌کنند و شیوه تفکر خود را به چالش می‌کشند.

البته اینها به این معنی نیستند که شما نباید زاویه دید شکل‌گرفته و منسجمی داشته باشید، بلکه غرض این است که شما باید دیدگاه کنونی خود را یک دیدگاه ثابت و بدون تغییر در نظر نگیرید.

از این دید، آدم‌های لجوجی که همیشه بر زاویه دید خود اصرار دارند، آنهایی که محو جزئیات می‌شوند و نمی‌خواهند با فاصله گرفتن از رویدادها، زاویه دید گسترده‌تری پیدا کنند، آنهایی هستند که با گذشت زمان غلط بودن تفکرشان به تدریج به همه ثابت می‌شود.

 





برچسب ها : تفکر, انیشتین, سخن,
توسط : mostafa hosseinpour |